❤유 تـــــو بیـااااا .... هااااا 웃❤

دستام بوی خاک میداد..... به جرم چیدن گل، من رو به دار آویختن اما هیچ کس نگفت که شاید گلی کاشته باشم. به وبلاگمون خوش اومدین نظر یادتون نره کپی با ذکر منبع خوش حال میشیم تو وبلاگمون عضو بشید تبادل لینک صورت میگیرد به علت بروز بودن از صفحات دیگه هم دیدن کنید ممنون مهتاب و آلا ✿◕ ‿ ◕✿   ❀◕ ‿ ◕❀   ❁◕ ‿ ◕❁   ✾◕ ‿ ◕✾  --------♥ -------♥ -----♥ ---♥ --♥ -♥ ♥ ♥ -♥ --♥ ---♥ -----♥ -------♥ --------♥ ---------♥ -----------♥ -------------♥ ,•’``’•,•’``’•, .’•,`’•,*,•’`,•’ ....`’•,,•’` ,•’``’•,•’``’•, .’•,`’•,*,•’`,•’ ....`’•,,•’` -------------♥ -----------♥ ---------♥ --------♥ -------♥ -----♥ ---♥ --♥ -♥ ♥ ♥ -♥ --♥ ---♥ -----♥ -------♥ --------♥ ---------♥ -----------♥ -------------♥ ,•’``’•,•’``’•, .’•,`’•,*,•’`,•’ ....`’•,,•’`
categories
friends

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 1134
تعداد نظرات : 850
تعداد آنلاین : 1




مرجع کد آهنگ برای وبلاگ

فور یو چت

قفل

جاوا اسكریپت

..... دنیای کدهای جاوا اسکریپت ...... کد حرفه ای قفل کردن کامل راست کلیک .................... آیکون
..
..
..
..
..
..
..
حکایت های ملا نصردین

 

داستانهای ملا نصرالدین
 
1- داستان خویشاوندی الاغ
 
روزی ملا الاغش را که خیاتی کرده بود می زد
شخصی که از آنجا عبور میکر اعتراض کرد وگفت : ای مرد چرا این
حیوان زبان بسته را می زنی ؟
ملا گفت : بخشید نمی دانستم که از خویشاوندان شماست اگر می
دانستم به او اسائه ادب نمی کردم ؟
2-داستان دم خروس
 
روزی شخصی خروس ملا را دزدید و در کیسه اش را گذاشت ؛
ملا که دزد را دیده بود او راتعقیب نمود و به او گفت:خروسم را بده؟دزد
گفت من خروس تو را ندیده ام ؛
ملا اتفاقی دم خروس را دید که از کیسه بیرون زده بود به همین جهت
به دزد گفت درست است که تو راست می گویی ولی این دم خروس
کهاز کیسه بیرون آمده چیز دیگری می گوید .
3-داستان خروس شدن ملا
 
یک روز ملا به گرمابه رفته بود تعدادی جوان که در انجا بودند تصمیم
گرفتند که سربه سر او بگذارند به همین جیت هر کدام تخم مرغی با
اورده بودند و رو به ملا کردند و گفتند : ما هر کدام قد قد می کنیم و یک
تخم می ذاریم اگر کسی نتوانست باید مخارج حمام دیگران رابپردازد
ملا نا گهان شرو ع کرد به قوقولی قوقو ، جوانان با تعجب از او پرسیدند
ملا این چه صدای است بنا بود مرغ شوی
ملا گفت : این همه مرغ یک خروس هم لازم دارند
4- داستان الاغ دم بریده
 
یک روز ملا الاغش را به بازار برد تا بفروشد اما سر الاغ داخل لجن رفت
و دمش کثیف شد ملا با خودش گفت :این الاغ را با ان دم کثیف
نخواهند خرید به همین جهت دم او را برید .
اتفاقا در بازار برای الاغ مشتری پیدا شد اما تا دید الاغ دم ندارد پشیمان
شد .
ام ملا بلافاصله کفت ناراحت نشوید دم الاغ در خورجین است.
5- داستان مرکز زمین
 
یک روز شخصی که می خواست سربه سر ملا بگذارد او را مخاطب قرار
داد و از او پرسید : جناب ملا مرکز زمین کجاست ؟
ملا گفت درست همین جا که ایستاده ای ؟
اتفاقا از نظر علمی چون زمین کروی است جئاب او درست بوده است .
6- داستان پرواز در اسمان ها
 
مردی که خیال می کرد دانشمند است ودر علم نجوم تبحری دارد یک
روز رو به ملا کرد و گفت :
خجالت نمی کشی خود را مسخره ی مردم نموده ای و همه تو را
دست می اندازند در صورتی که من دانشمند هستم و هر شب در افاق
و انفس سیر میکنم .
ملا گفت:ایا در این سفر ها چیزی به صورتت نخورده است ؟
دانشمن گفت :اتفاقا چرا؟
ملا با تمسخر کفت :درست است همان چیز نرم دم الاغ من بوده
است.
7-داستان درخت گردو
 
روزی ملا زیر درخت گردو خوابیده بود که ناگهان گردوی به شدت به
سرش اصابت کرد و سرش باد کرد بعد از ان شروع کرد به شکر کردن
مردی از انجا می کذشت و وقتی که ماجرا را شنید گفت :این که شکر
کردن ندارد ؟
ملا گفت: احمق جان مگر نمی دانی اگر به جای درخت گردو زیر درخت
خربزه خوابیده بودم نمی دانم عاقبتم چه بود ؟
8- داستان قیمت حاکم
 
روزی ملا به حمام رفته بود اتفاقا ان روز حاکم نیز برای استحمام امده
بود حاکم برای اینکه به ملا شوخی کرده باشد رو به او کرد و گفت :ملا
قیمت من چه قدر است ؟
ملا گفت: بیست تومان .
حاکم ناراحت شد و گفت: مردک نادان این تنها قیمت لنگی حمام من
است .
ملا گفت : منظورم همین بود والا تو که ارزشی نداری .
9-داستان قبر دراز
 
روزی ملا از گورستان عبور میکرد قبر درازی رادید از شخصی پرسید
اینجا چه کسی دفن شده است؟
شخص پاسخ داد: این قبر علمدار امیر لشکر است/
ملا باتعجب گفت: مگر او را با علمش دفن کرده اند /؟
10- داستان خانه عزاداران
 
روزی ملا در خانه ای رفت و از صاحب خانه قدری نان خواست .
دخترکی در خانه بود و گفت : نان نداریم /.
ملا گفت : لیوانی آب بده //
دخترک گفت : نداریم /.
ملا پرسید مادرت کجاست: دخترک گفت رفته عزاداری .
ملا گفت: خانه ی شما با این حال و روزی که دارد باید همه قوم و
خویشان به تعزیب به اینجا بیایند نه این که شما جایی به عزاداری
بروید ./

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






Tags :
جمعه 6 بهمن 1391 17 مهـــتاب و آلا